من تله شده بودم و این را وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود. جلو چشمهایم داشتم ذرهذره نابود میشدم و تنها کاری که از دستم برمیآمد تماشا کردن بود… شاید بیخود نبود که پدرم بهم گفته بود:«چندبار تا حالا ازم پرسیدی شغلم چیست، چهکارهام؟ و چرا اینطوری مثل خزندهها زندگی میکنیم؟ تو کی هستی واقعاً و چر