تلفن زنگ زد روی از جا پرید توی خانه جدیدشان بودند و داشتند شام میخوردند کلی خرتوپرت و جعبه باز نشده دور و برشان ریخته بود روی توی فکر بود که شب میروند و توی تخت نو و تر و تمیزشان میخوابند و افتتاحاش میکنند برگشت به کلارا نگاه کرد یک لحظه خدا خدا کرد که کلارا جواب ندهد و برود روی پیغامگیر دوس