انیسه توی اتاقش نشسته بود و زانوهایش را بغل زده بود. به حرفهای همدم فکر میکرد، به حسی که در دلش داشت. مثل روزهای اول نوروز تازه شده بود. صدای خندههای ابریشم حرمسرا را پر کرده بود. انیسه از اتاق بیرون زد. کسی در راهروها نبود. حیاط خلوت بود. باد روی زمین میچرخید و برگها را جلو میبرد. انیسه برای