خاله ترسیده او را نگاه کرد. جریت نمیکرد از جایش تکان بخورد. اژدها نفسی تازه کرد که ضمن آن شعلهای آتش از دهانش زبانه کشید و تا نزدیک صورت خاله آمد و ابروها و موهای جلو سر او را که توی پیشانیاش ریخته بود، خاکستر کرد. اژدها سکوت کرده بود و خاله هم از ترس در جا میخکوب شده بود. بعد اژدها گفت: «بزنم کل