تابستان 1949 بود و جنگ جهانی دوم زندگی همه را تغییر داده بود. در شهر کوچک راکِوی بچهای هم سن و سال لیلی پیدا نمیشد، تا این که آلبرت از راه رسید، پناهندهای از مجارستان، پسری که درزی مخفی در جیب کتش داشت. آنها دوتایی با هم بچه گربهای را نجات دادند و از او مراقبت کردند و دوستی خاصی بینشان شکل گر