ماجرا با احساس حال و هوای تابستانی آغاز شد وقتی مگره از قطار پیاده شد نیمی از ایستگاه راهآهن آنتیب غرق آفتابی چنان تیز و درخشان بود که مردم مثل اشباحی در جنب و جوش به نظر میرسیدند اشباحی که کلاه حصیری بر سر، شلوار سفید بر پا و راکت تنیس به دست داشتند!