به چیزهای زیادی ویار پیدا نکرده بود به جز همین که دست از سرش برنمی داشت. بدش می آمد. از ویاری که داشت بدش می آمد، اما همزمان دلش می خواست. همه جوره آن را می خواست، هم ولع بو کشیدن داشت، هم برانگیخته و بی قرار می شد، و هم دلش می خواست آن را ببلعد. آن را توی دهانش بگذارد و قورت بدهد. دلش می خواست آن ن