از جا بلند شد و بدون کلمهای حرف از اتاق بیرون رفت نمیدانم چرا، ولی از آن همه سر به راهی دلم سوخت میخواستم به دنبالش بروم، با او حرف بزنم دلم میخواست پیشش بروم و خودم را در آغوشش بیاندارم، درست مثل موقعی که او کوچک بود و بدن لختش را در آغوش من میانداخت اما خستگی امانم را بریده بود از رفتن و خواب