دوربین آوردیم و نشانش دادیم. خوب نگاه کرد و بعد بیسیم خواست، با خورشید حرف میزد. چیزی هم مینوشت. نفهمیدیم چه میگفت. از رمز دیگری استفاده میکرد. تمام که شد همه بلند شدند و از تپه پایین رفتند. سوار ماشین شدند. و راه افتادند به طرف همان دو لکه. با چشم دنبالشان کردیم. غباری پشت سرشان بلند شده بود.