وقتی در سینهات قلبِ پرندهای میتپد چگونه تصمیم میگیری؟ اگر ناگهان در یک روز زیبای اردیبهشتی زندگیات دگرگون شود… مثل زندگی من.
بهسمت آشپزخانه میدوم. همهچیز مرتب است. اینها همه کار مامان است. میروم توی اتاق بابا، بلکه مامان آنجا باشد. همینکه در را باز میکنم، بابا سرش را از زیر ملحفه بیرون میآورد. چشمهایش بهزحمت باز میشوند.
«مامان؟!»
«شباهنگ… مامان چی؟»