از چارچوب پنجرهها میدیدم که چطور شبها و روزها، و ماهها و زمستان و بهار میگذرند دیگر احسان آن حیوان اسیر نداشتم که قبل از هر چیزی به چگونگی پروازم فکر کنم خاطرهی پریدن و آن شکارهای خونین را به رنگ رویایی سرخ در خوابهای سالهای دور به یاد میآوردم تا روزی که در چارچوب پنجرهها دیگر هیچ نگهبانی