معرفی کتاب: آقای میچ، چرا نمینویسید؟ چیکا روی دفترم دراز کشیده است. غلت میزند و با انگشتانش بازی میکند. چیکا صبح زود آمده، وقتی که هنوز هوا فقط کمی روشن شده بود. گاهی اوقات یک عروسک یا یک دسته ماژیک به همراه دارد و گاهی وقتها هم هیچ چیز به همراه ندارد. لباس راحتی آبی رنگ و زیبایش را پوشیده بود.